در دور برگردان راه رفته را مرور می کنیم .

شما اکنون در دوربرگردان هستید . لطفا بپیچید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

خلوت ظهرگاهی

انگشت اشاره اش را رو به من می گیرد و چند بار خم و راستش می کند . بیا . نزدیک تر که می شوم . همان انگشت را روی دهانش می گذارد .
-: هیس . سرت رو بذار روی دیوار . می شنوی ؟
با چشمانی گرد نگاهش می کنم .
صدای کمربند مَرده رو می شنوی ؟ صدای سگکش؟ شلوارش رو در اُورده . داره لخت می شه .
دیوار تبدار ِ ظهرهای داغ تابستانی است . گرمایش را توی لاله ی گوشم فرو می کند به همراهش صدای نامفهومی می شنوم . چیزی مثل حرف های درگوشی یا افتادن چیزهایی .
از وقتی که درست و حسابی از بابا کتک خورد و سر و صورتش زخمی شد . دیگر از ترس کتک ، جرأت توی کوچه رفتن را موقع ظهر پیدا نکرد . سرگرمی اش شد گوش چسباندن به دیوار همسایه ها . حالا دیگر دستش آمده که توی چه ساعتی صدای در و در آوردن کمربند می آید . با همین صداهایی که می شنید قصه هایی سرهم می کرد و با آب و تاب تعریف می کرد .
در را با بی حوصلگی پشت سرم می بندم . محکم به هم می خورد . کمربندم را شل می کنم .سگک ول می شود و می افتد زمین . از یخچال بطری آب خنک را بر می دارم و لاجرعه سر می کشم . آه بلندی از سر فروکش کردن عطش می کشم .
ملیحه با موهای آشفته و چشمان متورم ، روبروی سبز می شود : از برهوت برگشتی ؟ آروم تر بچه تازه خوابیده .
برمی گردم سگک را برمی دارم . روی خلاصی اش  برمی گردد و صدا می دهد . ملیحه  چشم غره می رود . می خندم . شاید قصه ی تازه ای بشود برای پسربچه تخسی  که گوش ایستاده پشت دیوارها . سرم را فرو می کنم توی بالش . صدای شلیک تفنگ های لیزری از بالکن همسایه می آید .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر