كوچه پس كوچه ها را پشت سرگذاشت . به در خانه كه رسيد اولين ستاره ها سوسوزنان در آسمان سرخ و سياه پيداشده بودند . وارد شد . دستانش را زير شير روشويي توي حياط پر آب كرد و به صورت خود زد . قطرات آب روي بيلرسوتش شتك زد . با گوشه ي آستين صورتش را خشك كرد . چشمش به باغچه ي پر از علف هاي هرز و بوته هاي خشك و آفتاب سوخته افتاد .گويي كه نفت در آن ريخته بودند .
وارد اتاق كه شد ، سپرتاس را به گوشه اي پرتاب كرد . بيلرسوت را از تن در آورد . سمت يخچال رفت و در يخچال را گشود و هر چه دستش رسيد بيرون ريخت و خورد . همچنان كه ته مانده ي غذا را نشخوار می کرد .كتابي كه سر تاقچه گذاشته بود ، باز كرد و چند صفحه اي را كه خوانده بود ورق زد تا به جايي كه علامت زده بود رسيد .كلمات ، نقطه ها وجمله را دنبال كرد . بلنديِ الف ، خميدگيِ "ي" و تختيِ"ب" به نظرش آشنا بودند و اما نمي دانست چرا به دنبال هم رديف شده اند .نگاهش روي بدن سياه و پر انحناي حروف و كلمات مي سريد و سطر سطر به پايين صحفه
مي رسيد و پايين پايين تر مي رفت .
چندين وچند ستاره باكورسوهاي رنگيني در آسمان تار سوسو مي زدند .توي باغچه وسط حياط گودال مي كَند. بيل را هر بار با قدرت بيشتري فرومي برد . ريشه هاي در هم تنيده ي گياهان و درختان را مي بريد . گودالي چهارگوشه آماده كرد. توي گودال دراز كشيد . اندازه ي خودش بود؛ نه سرشانه هايش را مي زد و نه كف پاهايش . راحت توي گودال جا مي شد . نفس عميقي كشيد و بوي نم و ناي گياهان و درختان را درون سينه اش فرو داد . آسمان و ستاره هاي ريزش چه بلند و دور ازدسترس به نظر مي آمدند .گويي كه آسمان پر ستاره را تازه كشف كرده بود . نقاط بنفش ، صورتي و زرد درخشان در بستر نقره اي شفاف و تر و تميز به نظرش مي رسيدند .
نور سپيده صبح از لاي شيشه هاي پنجره چشمانش را آرام نگذاشت . هر چه پلك هايش را روي هم فشرد . سپيده ي صيح روي پلك هايش سنگيني مي كرد . كتاب را كه باز و دمر افتاده بود ، بلند كرد و در جاي هميشگي اش در تاقچه گذاشت .
يكي دومشت آب توي روشويي داشت به صورتش مي زد كه نگاهش به باغچه افتاد . خاك باغچه زير و رو شده و تپه اي كوچك وسطش درست شده بود ؛ تپه اندازه ي قبري بود كه گويي مرده اش را به تازگي دفن كرده بودند .
بازنويسي : آبان ماه 88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر