- : نون ها رو چند می دی ؟
دخترک چشم به چشم آن نگاه ها انداخت . همین طوری گفت : پنج تا هزار . تازه است به خدا .
صاحب آن نگاه ها لبخندی زد و زیر چانه اش را گرفت : می دونم تازه است عین خودت .
دخترک یکباره لرزید . گوش هایش داغ شد . حس کرد تمام چشم های دستفروش های اطراف به او دوخته شده و دارند زیرزیرکی می خندند و به هم چشمک می زند و به هم می گویند دیدی طرف این کاره است .
دستش را کنار زد . صورتش را درهم کرد گفت : اذیت نکن . من فقط نون می فروشم .
صاحب نگاه ها چشم هایش برقی زدند و با خنده ای که رنگ تازه تری می گرفت .گفت : مگر چیز دیگه ای هم می فروشی ؟
دوباره سرتا پای دخترک را برانداز کرد . دخترک آب دهانش را قورت داد . پلک هایش که می خواستند سنگین بشوند و بیفتند باز نگه داشت . صاحب آن چشم های بزرگ و سیاه و اجزا و خطوط صورتش را با دقت نگریست . دماغ و دهن مرتبی داشت با یک ردیف داندن های سفید و و یقه ی باز پیرهنی که عطر خوشی از آن بلند می شد . پیرهن اتوکشیده اش زیر کمربند قهوه ای روشنی قرار می گرفت و خط اتوی شلوارش تا روی کفش هایی که نور لامپ ها در آن منعکس می شد ، می رسید .
با صدایی که فقط خودش می شنید گفت : اگه همه ی نون ها را بخری ، بهت میگم .
صاحب چشم اسکناس های خشک سبزآبی از جیبش در آورد و داد دست دخترک و کیسه های پلاستیکی نان را برداشت .
دخترک کارتن خالی را بلند کرد و همانند کلاهی روی سرش گرفت و زیر لب گفت : می خوای بهت بگم ، آره ؟
برقی در نگاه های مرد درخشید و سرش را زیر گرفت و گفت : دم پارکینگ ماشین ها منتظرتم .
تنش بوی عرق می داد . پستان هایش تازه نوک زده بودند و توی دست نمی آمد . پوست تنش مانند صورتش سبزه بود و پر از کرک های ریزی که به سیاهی می زد . دستش دیگر پایین تر نرفت . رویش برگرداند گفت : برو لباس های ات رو تنت کن .
دخترک بلند شد بالاتنه و دامنش را از کنارش تکه تکه برداشت و به تن کرد .
- : من همین رو داشتم .
نگاهی به مرد که پشت به او برای خودش از یخچال آب می ریخت کرد و گفت : اما تو انگار بیشتر از این می خواستی .
آب توی گلوی مرد برای لحظه ای ایستاد و آرام آرام قورت داد و با چشمانی گرد شده رو به دختر کرد
- : این حرف ها رو توی بازار یاد گرفتی ؟
دختر ک موهای دور پیشانی اش را با کف دست گرفت و زیر روسری اش برد .
- : توی بازار چیزی یاد نمی دهند . معامله می کنند .
مرد پلک هایش را روی هم گذاشت . یک نفس عمیق کشید . چهار پنچ اسکناس سبزآبی بیشتری اگر در جیب داشت ، می توانست جای این تن سبزه با کرک هایی که به سیاهی می زد ، چیز دیگری باشد که بوی عرق ندهد . زیربغل های گوشتالو و سفیدش بوی مام و اندام رسیده اش بوی عطر مست کننده ای بدهد . یک اسکناس از جیب بیرون کشید و گذاشت جلوی دخترک .
- : برو دیگه پشت سرت رو نیگا نکن .
دخترک اسکناس را توی مشتش کرد و گذاشت در جیبش .
- : دیگه نمی خوای نونم رو بخری .
مرد مانده بود این سوال است یا گوشه و کنایه . گاه گاهی یاد این حرف می افتاد و از خودش می پرسید نکند این دخترک او را دست انداخته . مردانگی اش را دست انداخته است . پاره ای نان را از سفره بر می داشت به ماست می زند و زیر داندن می کشد . یعنی دخترک پیش خودش فکر کرده من نتوانستم . آدم غیر معمولی بودم که توی آن همه آدم پیدایش کرده ام تا در خلوتم نیرویم را محک بزنم و دستم پیش رو شده . آن هم با پیش چنین دختری که تنش پر از کرک های سیاه است با بوی عرق . مزه عرق را زیرداندانش حس کرد . فکر کرد دارد تن دخترک را لای داندن هایش می جود . تفش کرد بیرون . لقمه ی ریز ریزشده آغشته با لعابی سفید پرتاب شد سر سفره . مرد نان را پاره پاره رها کرد و از سر سفره بلند شد.
چهارم /مهرماه /89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر