در دور برگردان راه رفته را مرور می کنیم .

شما اکنون در دوربرگردان هستید . لطفا بپیچید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

دود ، چرک ، سرفه و چند تعبیر خام

یک
کنار ابراهیم قدم می زدم و نگاهی به کتابفروشی ها می انداختم . برگ ها ریخته شده بودند کف ِ سیاه چرک وگرد و غبار گرفته ی انقلاب . پشت ویترین هیچ کدام از رنگ و شکل کتاب ها برایم تازگی نداشت انگار . پیچیدیم توی یکی از فرعی ها با درختان های نیمه عور و لخت و برگ های خشک و زرد .
- هیچی اش مثل اون سال ها نیست .
ابراهیم فقط تلخ خندید . «مثل اون سال ها»  برایم تعبیر خامی بود . مثل  خامی آن  سال ها . سال هایی که برایم از حالا بهتر بود ، گرچه باز هم  خام و نسنجیده بود . اما از دلمردگی خیابان ها و غبار تیره و خفه ای که روی در و دیوار خیابان ها نشسته بود ، درخشان تر بود . 
دو  
چند شبش را نخفته بودم . نمی توانستم بخوابم . سرفه ها امان نمی داد دکتر هم عوض کردم . مثل همیشه کورکورانه شربت و قرص تجویز می کردند . حاصل خوردن این قرص ها و آن شب نخوابی ها ، بیداری های توهم آلود بود . بیداری های بدون شفافیت . گلو سینه می سوخت و خواب در اعماق وجودم مانده بود تا لحظه ای مرا برباید . اما با این همه در اوج و هجمه ی شلوغی ها و آشفتگی های شهری که از دود و آلودگی به ستوه آمده بود ، گم می شد . من هم مثل این شهر  شده بود؛ پر از سرفه های خفه آور و سینه ای سوخته که از شدت و انبوه دود و گرد و غبار لحظه ای آرام و قرار نداشت و بی تاب تر می شد .
سه
برای دومین بار ابراهیم را در عصری غبار آلود در حاشیه ی انقلاب دیدم . پس از نشست پر از بحث دیدار اول . حسی به من گفت که نباید این قدر در این بحث ها حرف می زدم . اما آن بار برخلاف همیشه حرف زدم . در مصاف با حضراتی که با اتکا با ذوق و سلیقه شخصی و فردی  داد سخن می دادند . من نیز سخن گفتم . گرچه فقط و فقط ذوق و سلیقه فردی نبود و اگر می بود بیشتر از این می بود . با ابراهیم وارد دفتر انتشاراتی شدیم و دوباره حکایت سیگار که امانم را می گرفت و استکان های باریک چایی و صحبت هایی در باب حواشی ادبیات . با سینه ای سوخته و گلویی درد آلود باید سکوت و پوزخند های ابراهیم را دنبال می کردم و صحبت های دوست جوانی که با حرارت از ادبیات و حواشی اش می گفت و می گفت . این بار زودتر عذر تقصیر خواستم و خودمان را سپردیم به کوچه های خلوت ، نیمه تاریک و غبار آلود حاشیه ی انقلاب . خبرهایی بدی نقل کرد ابراهیم و من پر از حس غریبی شدم . خبرها از به انتها رسیدن جسمی آدم ها بود وقتی که در برابر شرایط سخت و طاقت فرسای زندگی و کار کم می آوریم . آن لحظه در عوض تمام آن سال هایی که بی خودی کم آورده بودم و نباید کم می آوردم . شیوه ی تازه ای برای کم نیاوردن برگزیدم . بنویسم . نوشتن را در نوشتن بیابم. ابراهیم تعبیر به مداومت در نوشتن کرد و گفتم شاید همین باشد . شاید به جای خودم بنویسم و به جای دیگرانی که می خواستند بنویسند و لی در مقابل شرایط سخت زندگی کم آورده اند برای نوشتن . علی رغم دود ، چرک ، سیاهی و چیزهایی که در سینه و گلو چند شب است که دست بردارد نیست این روزها و شب ها .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر