در دور برگردان راه رفته را مرور می کنیم .

شما اکنون در دوربرگردان هستید . لطفا بپیچید.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

پرهیب لب شط

        وقتی که باله ی کوسه توی امواج شط برق زد . خبرش دهن به دهن پیچید . از تور اندازهایی که تا زانو توی شط می رفتند و دامن تورشان را پهن در هوا می انداختند و با صدای شلپ وزنه های سربی دورتا دور تور توی اعماق آب فرو می رفتند ، گرفته تا آن پیرمردی که گاه به گاه می آمد و داس به دست چولان و علف های لب شط را می چید ، به سوال های بعضی از ما که همراه با ترس و دلهره بود، همین جواب را می دادند .
         بابا و وننه های کوچه ی ما  که منتهی به لب شط می شد ، انگشت  اشاره توی هوا می کردند و به ما می گفتند یک وقت سرو کله ی ما دور و بر شط پیدا نشود و به هوای آب تنی مارا لخت توی آن نبیند. همان دو سه روز اول که خبر پیچیده بود ، توی هرم گرما کسی دیگر هوس نمی کرد تن به آب بزند و حرارت تنش را به خنکای شط بسپارد . لب شط خالی از چولان و علف هایی بود که پیرمرد چیده بودشان و خلوت از بچه هایی که هشدار بابا و ننه شان را جدی گرفته بودند . در دورست ها  چیزی برق می زد که معلوم نبود باله ی کوسه است یا انعکاس برق آفتاب در موج ها .
        «اسی» همان دو سه روز اول بیشتر طاقت نیاورد . موقعـــی که من و نبو و غلو توی بازی اش تی تی سوختیم و داشتیم خاک لباس هایمان را می تکاندیم . یک هو کله کرد و گفت : هر کی مرده ، امروز موقع مد بیاید لـــب شط آب تنی .
        با چشمانی گرد شده از تعجب همدیگر را نگاه کردیم . اسی از صورت مان تمامی حرف و هشدارهای بابا و ننه هایمان را حدس زد و گفت : همین که گفتم . هر کی جرأتش رو داره . زوری نیست .
      نبو و غلو بی حرف پیش قبول کردند . یعنی نمی خواستند کم بیاوردند و حتی مردانه هم دست دادند به اسی .من توی چشم هایشان بی قراری نگاه ها را
می دیدم . به همین خاطر صاف توی چشم کسی نگاه نمی کردند . من هم نگاه نکردم . محکم دست دادم به اسی . همان لحظه  نگاهی به چشم هایش انداختم . انعکاس برق موج های شط توی آیینه ی چشم هایش پیدابود .
        ناهار زهرمارم شده بود . حتی آن قاچ گنده ی هندوانه که این دفعه نصیبم شد . رفتم زیر پنکه دراز بکشم که صدای در خانه آمد . آقام زود از سر کار برگشته بود و داشت زیر شیر آب حیاط دست و رویش را می شست . باز مثل روزهایی که شیفت شبکار می شد کمربندش را درمی آورد و آویزان می کرد روی لنگه در اتاق . ناهارش را که بخورد  قبل از چرتش ، با من و کاکاهایم اتمام حجت می کرد از توی کوچه رفتن خبری نباشد و گرنه سرو کار همه مان با آن کمربند آویزان خواهد بود . ترس از کبودهای کمربند می توانست بهانه خوبی باشد برای نیامدن لب شط .
         لب شط خلوت بود . مد بالا آمده و چولان ها و علف ها قد کشیده بودند . موج های ریز و درشت روی همدیگر سر می خوردند و انعکاس برق آفتاب مثل فلس ماهی ها ،مثل باله کوسه به چشم  می خورد . دستی بر کتفـــــم خورد .رو کردم به سمت دست . «اسماعیل » بود .
-         : میگم ولک نترسیدی تنها اومدی لب شط .
     خندید و ردیف سفید داندان هایش توی صورت آفتاب سوخته و پر خط و چروکش برق زد . دستش را از کتفم برداشتم و با دو دستم محکم فشردم . شانه ی راستش لنگر برداشت و با دست دیگرش چوب زیر بغلش را محکم کرد تا نصف پایش را توی هوا نگه دارد .
گفتم : تو نترسیدی کوسه ها نصف پات رو بخوردند .
با چوب زیر بغلش سمت شط لی لی کرد . انگار می خواست کوسه ای را در آن پیدا کند .
-         : کوسه ها خیلی وقته که رفتند . یکی دستش ، یکی پاش و یکی هم جونش رو داد تا بالاخره رفتند . و الا به این سادگی ها نمی رفتند کا .
پرهیبش برابر نخل های آن دست شط شده بود . صاف و کشیده . رفتم جلوتر و کنارش ایستادم . نمی خواستم این بار لب شط تنهایش بگذارم .
                                                                                     
                                                           89/09/26                                         

۱ نظر:

  1. هم نشینی نقد داستان کوتاه سه شنبه خیس
    از مجموعه داستان "یوزپلنگانی که با من دویده اند "
    اثر بیژن نجدی
    انجمن ادبی آیه
    شنبه 9 بهمن ساعت 17
    جانب جنوبی عزیز شما با احترام دعوتی

    پاسخحذف