در دور برگردان راه رفته را مرور می کنیم .

شما اکنون در دوربرگردان هستید . لطفا بپیچید.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

شب تاب ها

با حلقه های دود سیگار که در تن تاریکی راه گم می کردند ، حلقه ی شامگاهی ما با تلنباری از روزنامه های صبح و عصر میان میز کافه تریا تشکیل می شد . بهرام پنهانی و دور از چشم صاحب کافه تریا دود سیگارش را از دریچه ی نیمه باز  بیرون فوت می کرد و با چشم کلمات درون روزنامه ها را می کاوید . تازه ترین کلمه ای را که باب روز شده بــــود را سر مـی داد . کلمه ،کلماتی می شدند که به دور خود می پیچیدند .کش می آمدند . قـــــــوس بر می داشتند و دست آخر با ضرباهنگ محکمی آن کلمه در انتها طنین می انداخت . آن شامگاه از آن کلمه بود . تمامی دقایق و ساعاتی را که نم نمک هویج بستنی و فالوده مخلوط مان را با قاشق هایی نحیف و ریز بر لب می گذاشتیم و یا به پا می خاستیم و قدم به قدم بهرام تن پر چاله و چوله ی آسفالت کوچه و خیابان هایی که به هم می پیوسیتند ، می پیودیم و از میدانگاهی مـی گذشتیم و تا سر منزلگاه هایمان می رسیدیم ، آن کلمه فضای تار راه پیش رویمان را روشن می کرد . همچون شب تابی ذهن تیره مان را می افروخت . بهرام گاه قلمی بر می داشت و زیر کلمه را میان ستون و سطور روزنامه ها خط می کشید و هاله ای بر آن در میان سیاهی کلمات نقش می زد . رامین اما کتاب زیر بغل می گرفت وبیشتر  گوش می داد . کلماتی که هر شامگاه با آنها کوچه و خیابان ها را تا سرمنزلگاه هایمان می پیمودیم و تاری پیرامون و درونمان را مــی افروخت ، اورا نمی افروخت . این را از سکوتش پی می بردیم . سکوتی که اگر به درازا می کشید ، تلخ تر می شد . اورا به حرف می کشیدیم . از کلماتی که در تن سطور و ستون روزنامه ها بود ، سخن نمی گفت . جملاتی را می گفت که زنگی کهن داشت . فریفته ی رنگ و روی یار بود . یاری که هر بار نامی داشت و رنگ تازه ای برایش می ساخت . پنج گنج گنجوی را ورق می زد و ابیاتی را بر ما می خواند . با سوز و گداز . خودش را به جای همه ی عشاق آن کتاب ها می گذاشت و ما در اثنایی که می خواند پنهانی حلقه های دود را فوت می کردیم و با نیش خندی درگوشه ی لب به یکدیگر چشمک می زدیم . او ناگاه از کتاب سر بر می داشت و نگاهش به چشم های گرد شده ی یکی مان و چشم های خیس از اشک های ناشی از خنده ریسه رفتن های دیگری مان می افتاد و خاموش می شد . در خاموشی اش ما کلمات را می افروختیم .گرم سخن گفتن در چند و چون اعجاز شان  می شدیم . بهرام سخن می راند و ما در جستجوی آن کلمه ، زنجیره ای از کلمات را از تن سطور و ستون صفحات روزنامه ها برمی گرفتیم و بر زنجیر ادامه دار  سخنان خود می افزودیم .
صاحب کافه تریا یکی دو بار آمد و کهنه بر میز مملو از روزنامه هایمان کشید و لندید .
-   : آقایان خوبیت ندارد . ما اینجا داریم نان در می آوریم . این حرف و حدیث های شما خیلی بودار است . تازه مگر ته سیگارهایتان کم این جا را بودار کرده .
شاید حلقه ی شامگاهی ما دیگر بدون حلقه های دود شکل می گرفت اما آنها بهانه هایی بودند تا دیگر حلقه مان در کافه تریا شکل ندهیم و با بغلی پر از روزنامه ها راهی کوچه و خیابان ها شویم و شدیم . رامین همان یکی دو کتابی که از آنها عاشقانه هایش را وام مــــی گرفت ،بیشتر با خود نداشت . کتاب هایی با عطف نازک و پر از کلمات ریز که تاریخ چاپ شان نشان از سالیانی دور و دیر داشت .
از شمار روزنامه های شامگاهی مان ماه به ماه ، هفته به هفته و روز به روز کاسته می شد و در غیابشان گاه فقط یکی دو تا جایگزین از انبوه نشریات بساط شده در دکه های مطبوعات فروشی می یافتیم . تا این که روزی هیچ روزنامه ای در نیامد . همان روزها بود که بهرام هم نیامد . در نبود روزنامه ها و بهرام هزاران رابطه می توانستیم گمان بزنیم . گرچه یکی یکی شان را به زبان باطل می کردیم .
رامین فاصله ی خالی میان کوچه و خیابان ها تا منزلگاهایمان را با جملاتــی از عاشقانه هایش که برایم می خواند پر می کرد . از سفیدی زیر کمان ابروهای مشکین یارش می سرود و از سرخی رخنه کرده در گونه هایش و سیاهی نافذ ابرو و مژگانش . این صور عاشقانه ذهن تارم را  داشت می افروخت . سر به زیر می افکندم و قدم به قدم تن سیاه و تار آسفالت را می پیودیم و گوش را به کلماتی می سپردم که زنگ کهن شان فرو می ریخت و رنگ و رویی تازه می گرفتند . آن یار شکلی گرچه دور از دست داشت اما نزدیک می نمود . اورا هنگامی که سر بلند می کردم در رخساره ی دختران رهگذر می یافتم . در گوشه ی موهای فرو ریخته بر پیشانی زنانی که به خرید می رفتند .نشانه های آن یاری که رنگ و رخساره تازه به تازه می کرد هر بار در مسیری که شبانه می پیمودیم ، در چهره های دختران و زنان می دیدیم سیاهی نهفته در کمان های ابرو ، سرخی راه یافته در گونه ها و سفیدی شکوفا در چاک لب ها هر بار به جلوه و هیأتی خودشان را تر و تازه می کردند . شبانه های روی های ما با عاشقانه هایی که رامین می سرود روشن تر می شد . رنگین تر می شد . رنگ ها و شکل ها را در هیأت آدم هایی که در پیاده روها قدم می زدند یا از عرض خیابان مـــی گذشتند می دیدیم . شبی حلقه ی ما شکست . بهرام پیش تر رفته بود و رامین دیگر نیامد . معیشیت رامین را به شغلی در شهری که شب هایش رنگ شرجی نداشت کشاند . برایم نوشت حلقه های دود در تن شبش گم نمی شد . پیدا بود و توی تن هوایش بلـــند می شد و می شد تا به ابرهای شب مهتاب می رسید و پاره ای از تن ابرها می گشت و از همین رو سیگاری سختی شده بود . حلقه ای دیگر نمانده بود تا کلمات شب هایم را روشن کند . یکی دو شب را در کوچه خیابان ها به عادت شبانه قدم زدم . رنگ ها و نشانه ها در خیابان  جا به جا پراکنده بودند . در انحنای کمان ابروی دخترکی شاد ، در نیمرخ گونه های سرخ و سفیدی آمیخته ی دختری که  به ویترین فروشگاه چشم دوخته و در براقی سرخی لب زنی که کودکی را راه می برد، نشانه هایی می یافتم که باید در تن کلمات جایشان می دادم . از راه نرسیده سروقت گنجه شتافتم تا دنبال کاغذ و قلمی بگردم و در سفیدی کاغذ آن نشانه ها را در زنجیره ی سطور به بند بکشم . قلم دم دست بود اما در انبوه اوراق سفیدی کاغذ به چشم نمی آمد . توی اوراق دست کردم و یکی یکی کنارشان زدم . توی مشتم چیزی مثل برگ خشک پاییزی صدا کرد و شکست . دستم را جلوتر آوردم . دســته ی کاغذ زرد و خشک از بریده های روزنامه بودکه خطوطی زیر کلماتشان کشیده شده بود . کلماتی که تار و کبود بودند و سخت ناخوانا و با هر تماسی شکننده تر می شدند .یکی یکی که برشان داشتم مثل برگ پوسیده ای ریز و خرد شدند و برزمین ریختند . سفیدی دسته ی کاغذ کنج گنجه خودنمایی کرد . قلم برداشتم و از رنگ و نشانه ها نوشتم که سطر به سطر داشتند همچون شب تابی لحظاتم را می افروختند .

۱ نظر: